خلاصه ی از داستان رمان: صدای جیرینگ شکستن استکان و نعلبکی آمد . قلبم از جا کنده شد. هر وقت منتظر خواستگاری بودیم مامان همین طور می شد. حالتش تغییر می کرد. دست هایش می لرزید . عصبی می شد و من می فهمیدم هوا پَس است. در اتاق را باز کردم و به آشپزخانه دویدم. – چی شده؟